۱۴۰۳ پنج شنبه ۹ فروردين

تاریخ ایجاد: ۱۳۹۷ يکشنبه ۲۵ آذر   تاریخ بروزرسانی: ۱۳۹۷ يکشنبه ۲۵ آذر    تعداد بازدید : 2147
توسط امور فرهنگی بیمارستان شفا صورت می پذیرد؛

برگزاری مسابقه کتابخوانی در بیمارستان شفا

مسابقه کتابخوانی بر اساس کتاب " یادت باشد" توسط امور فرهنگی بیمارستان شفا با هدف ترویج فرهنگ کتابخوانی برگزار می شود.

مسابقه کتابخوانی بر اساس کتاب " یادت باشد" توسط امور فرهنگی بیمارستان شفا با هدف ترویج فرهنگ کتابخوانی برگزار می شود.

 

به گزارش روابط عمومی مرکز آموزشی درمانی شفا، حجت السلام والمسلمین عرب مسئول امور فرهنگی این مرکز افزود:«علاقمندان می توانند با تهیه این کتاب و سوالات مسابقه از امور فرهنگی بیمارستان شفا جهت شرکت در مسابقه اقدام نمایند و تا پنجشنبه 20 دی ماه مهلت ارسال سوالات مسابقه به امور فرهنگی بیمارستان را دارند.»

 

وی اظهار کرد:«به نفرات اول تا پنجم به قید قرعه جوایز نقدی اهدا می گردد و اسامی برندگان در 22 دی ماه، روز ولادت حضرت زینب(س) اعلام خواهد شد.»

 

کتاب "یادت باشد" روایت زندگی شهید مدافع حرم "حمید سیاهکالی مرادی" به عنوان عاشقانه ترین کتاب مدافعان حرم به شمار می آید که در پاییز سال 89 به کربلا رفت، در پاییز سال 91 عقد کرد، در پاییز سال 92 ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال 94 به شهادت رسید!

 

رهبر معظم انقلاب چندی پیش در دیدار خبرگان به این کتاب اشاره کرده و فرموده‌اند: یک کتابی تازه خوانده‌ام که خیلی برای من جالب بود. دختر و پسر جوان ــ زن و شوهر ــ متولّدین دهه‌ی 70، می‌نشینند برای اینکه در جشن عروسی‌شان گناه انجام نگیرد، نذر می‌کنند سه روز روزه بگیرند! ب‌ ‌نظر من این را باید ثبت کرد در تاریخ که یک دختر و پسر جوانی برای اینکه در جشن عروسی‌شان ناخواسته خلاف شرع و گناهی انجام نگیرد، به‌ خدای متعال متوسّل می‌شوند، سه روز روزه می‌گیرند. پسر عازم دفاع از حریم حضرت زینب (سلام الله علیها) می‌شود؛ گریه‌ی ناخواسته‌ی این دختر، دل او را می‌لرزاند؛ به این دختر ــ به خانمش ــ می‌گوید که «گریه‌ی تو دل من را لرزاند، امّا ایمان من را نمی‌لرزانَد"»! و آن خانم می‌گوید که «من مانع رفتن تو نمی‌شوم، من نمی‌خواهم از آن زنهایی باشم که در روز قیامت پیش فاطمه‌ زهرا سرافکنده باشم!»

 

برشی از کتاب:

سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این‌طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگَت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم، منو بی‌خبر نذار.»
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»